فصل فصل خزان است.....اینجا خزان دل من است .......فقط نمیدانم کی
خلوت است.............
هیچ صدایی نیست...........
همه خوابند ...............
حتی درختان هم خواب هستند................
برگها آرام آرام می افتند
آری فصل خزان است
اما نمیدانم چرا دیگر برگها که میریزند در دلم آشوب بپا نمیشود
اشکال از من نیست از برگهاست
برگها برای فصل خزان نمیریزندآنها از درخت خشک و خیس خسته شدند
.
اینجا این همه چیز سوت و کور است
دیگر احساسی نیست
گفته بود فقط دروازه ی دلت را بسوی عشقت باز کن
من هم به سوی عشق خود بازش کردم اما گویی اشتباه بود
باید عشق را به معنای حقیقی میافتم
خدا گفته بود فقط به سوی عشق حقیقی ات نه هر عشق پیش پا افتاده ای
.
هر بار که تو رو میخوانم تورو حس میکنم ای عشق ابدی من:خدا
[ شنبه 92/5/26 ] [ 2:49 عصر ] [ تینا ]
نظر